روزی روزگاری در ایام قدیم، جوانی بود خوش قامت و خوش قد و بالا و قوی هیکل که از صبح تا
شب کار می کرد و زحمت می کشید و سکه روی سکه می گذاشت به این امید که روزی
همسری بگیرد در کدبانوگری یک؛ که از هر انگشتش هنری می بارد و وجودش خانه سرد او را
گرم می کند. روزگار می گذشت و جوان یک روز که سراغ سکه هایش رفت، دید انباش بسیار
خردتر و ریزتر از آن چیزی است که گمان می کرده، لذا لیوان آبی که دستش بود را زمین
گذاشت. زود دست به تصویر ابرک بالای سرش برد و با دلی اندک خون، به جای هنرهای ریخته
شده از پنج انگشت همسر آینده اش، چارقدی سرش کرد و نشاندش پشت میزی تا او سکه روی سکه بگذارد. اینچنین بر همگان مسجل
شد این روزها دیگر فقط برای دختر خانم ها، شاغل بودن آقا داماد مهم نیست.